loading...
مجله اینترنتی پرنیان
پرنیان بازدید : 361 یکشنبه 28 آذر 1389 نظرات (0)

عـــشــــــــــــــق مـــــــــــــــرده

بنویسید بعد مرگم روی سنگ,بودنش را هیچکس باور نکرد...

خاطره آخر...!

کاش به جای جدایی مردن بود ،

 

چون مردن یک لحظه است و

 

 جدایی ذره ذره مردن


سلام

اين خاطره اي رو كه ميخوام براتون بنويسم ميتونه آخرين خاطرا من از حديث يا همون ستايش باشه
هر چند نميتونم فراموشش كنم ولي بالاخره بايد خودمو از اين هه غم و غصه نجات بدم
بايد برم سراغ عشق جديد!همونطور كه اون منو نخواست
ميگن يه عاشق هيچوقت از معشوقه سير نميشه
منم ازش سير نشدم وگرنه اين همه مدت ازش نمينوشتم و به پاش نميسوختم
از 13 شهريور و آخرين مكالمه اي كه با هم داشتيم حدود 4 ماه ميگذره و. من هر شب دارم اون صداي ضبط  شده تو موبايلم رو گوش ميدم!
بخدا ديگه خسته شدم
اون اولين كسي بود كه باهاش دوست شده بودم
فكر ميكردم بهش ميرسم
چه كارا كه بخاطرش نكردم...
مني كه هيچوقت آواز نميخوندم واسه خوشحال كردنش زدم زير آواز
واسه خندوندنش هر كاري كردم
ولي نميدونستم اون همه اشك و گريه و زاري يه فيلم بود!
نميدونستم اون بجز من با چند نفر ديگه هم ارتباط داره
نميدونستم تو آي ديش بيش از 120 تا پسر رو ادد كرده!
نميدونستم شبا كه موبايلش اشغال بود داشت با پسراي كثيف حرف ميزد
نميدونستم با همه س تلفني ميكرد
نميدونستم با همه چت ميكرد
نميدونستم با چند نفر س كرده
نميدونستم
من هيچ چيز رو نميدونستم
تا اينكه نويد اومد (دوست پسرش كه باهاش س كرده بود!)و همه چيز رو بهم گفت
بهم گفت اون چه كارايي رو كرده
بهم گفت از دوستش پول دزدي كرده
گفت تو مدرسشون معروفه و همه ميشناسنش
بهم گفت با يه پسر ديگه دوسته ((زاگرس دوست خود نويد))حخودش هم دوسش داشت
ولي با همه اِن حرفا من خر و ساده لوح و ابله اين همه مدت ازش نوشتم
عاشقيه ديگه كاريش نميشه كرد
اينم از آخرين خاطره اي كه از حديث دارم
بعد از اين ديگه ازش نمينويسم
شايد هم اين وبلاگ تعطيل بشه
اين اولين خاطره اي بود كه تو دفتر دلتنگي هام نوشتم
وقتي اين خاطره رو نوشت تازه باهاش دوست شده بودم



به نام خدا
سلام خدا جون:
سلام،من دوباره اومدم با كلي حرف و غم و دلتنگي...!
چرا خدا چرا!!!؟؟؟
چرا ستايش من رو اينطور به دنيا آوردي؟؟؟
چرا اون بايد درد بكشه؟
بيمارستان بره
غم از تمام رخم ميباره
انگار يه حسي به من ميگه اِن دختر آرزوهامه
خيلي ازش خوشم اومده
جونم رو بهش بدم باز هم كمه!
درسته چند روز از دوستي ما گذشته اما باور كن تو اين چند روز خيلي چيزها ياد گرفتم  ازش
ياد گرفتم اون با دختراي ديگه فرق داره
اما خدا جون چرا؟؟؟
چرا اون رو اينطوري كردي؟؟؟
اون يه دختر غريبه كه مادرش پدرش خونوادش نميخوانش
من باهاش ازدواج ميكنم و ميبرمش خارج تا درمانش كنم
واي خوا جون دكترا ميگن قراره بميره
آخه چرا خدا مرگ من نذار بميره
من دوسش دارم و ميخوام باهاش ازدواج كنم
اون نبايد بميره
شبها گريه ميكنه از ترس مردن
چرا زجرش ميدي چرا؟
گناه داره
منو بهش برسون
تا آخر عمر بنده ي ضعيفتم
نذار گريه كنه شفاش بده خدا جون
ما كه جز تو كسي رو نداريم تا دعا كنيم
فقط خودت هستي كه ميتوني نجاتش بدي
پس يه معجزه اي كن تا اون خوب بشه
جونم به جونش بستست



مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
از اینکه این سایت را جهت تماشا انتخاب کردید بی نهایت از شما ممنونیم.لطفا برای اعتلای سایت ما رو از نظراتتون محروم نکنید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 869
  • کل نظرات : 369
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 6
  • آی پی امروز : 410
  • آی پی دیروز : 100
  • بازدید امروز : 1,214
  • باردید دیروز : 246
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 2,590
  • بازدید ماه : 6,876
  • بازدید سال : 34,068
  • بازدید کلی : 1,965,158
  • کدهای اختصاصی